دوئت

علی شیروی
ali_bibisekineh@yahoo.com

به نام خدا


تو دوباره قهر می کنی ... می خواهی ناز کنی ... و من این را می دانم ... " بیخیال اخمو! " ... رویت را بر می گردانی و می گویی بی دلیل نیست ... " بی دلیل هم اگر باشد ... " ... خیره می شوی ... ادامه نمی دهم!

توی ماشین نشسته ایم ... و بوی باران می آید ... باران می آید ...

" تو همیشه عصبانی ت بی دلیل به دل می نشیند ... سرت را به شیشه نچسبان ... سرما می خوری " ... بهانه ی پنجره را می آورم تا نگاهم کنی ... خوب می دانم که هیچ قابی تحمل مریضی عکسش را ندارد ... " عجب بخاری گرفته پنجره! " ... صورتت توی قاب خیس شده ... انگار داری گریه می کنی ...

ضربه های باران پریشانی لحظه هایمان را موزون می کنند ... " امروز چه روزی ست؟ " ... می گویم چند شنبه ... می خواهی بخندی ... نمی خندی !

چندشنبه ،
حوالی همین کوچه های معمولی ،
قرار داریم
و دلواپسی های زنانه ی من
گُل می شود
می رود لای کتاب دلهره های مردانه ی تو ...

هیچ وقت این شعرت یادم نمی رود ... خودت می خوانی ... بقیه اش را خودت بیشتر دوست داری ...

حضرت عاشقانه های مردادی!
به جان ِخدا قسم

نگاهت می گوید بخوان با من ...

به جان ِخدا قسم
دوست ترت دارم از باران
از زمین ... از خاطره... از آسمان...
تو مردی ؛
گریه نمی کنی
من اما دوست ترت دارم از دریا !

لم داده ای به صندلی ... فکر می کنی و نمی کنی ... خسته ای و نیستی ... عاشقی و ... " گریه نکن عزیزم ! گریه که می کنی ... دنیا تار می شود"... "کوک نیستم "... پنجره را پایین می کشم تا کمی نفس تازه کنیم ...نزدیکی های غروب است ... ماشین را آخر یک کوچه ی بن بست نشانده ایم و نشسته ایم... " برای چه اینجا مانده ایم ؟! " ... می گویم باران را ندیده هوس بستنی کرده ای دختر؟ ... می گویی هوس ِ ... و نمی گویی ... می گویم صدا کن مرا ! صدای تو خوب است ... می گویی شاعر که می شوی ... شعر ِ تو یعنی حکومت ِ معشوق ! ... " راستش را بخواهی هوس شعرکرده ام ! " ...

دفتر شعرم چشمان توست ... انگار حروف را ... در این گردی ِ سیاه کوچک جاسازی کرده اند ! ...( ته ِ دلم می گویم سفیدی هایش برای خودت ... من ... مُحرِم نشده طواف می کنم! )

آسمان بود و خدا بود و ... نمی شد بگذرم !
هرکجا حرف از شما بود و نمی شد بگذرم !


صحبت از یک گنبد آبی ِ بارانی ِ پاک
سوره و نذر و دعا بود و ... نمی شد بگذرم!

دستهایم بند آنجایی که حاجت می دهند
سبزی ش رفع بلا بود و ... نمی شد بگذرم

می دانی کِی ... چه باید بگویی ... " چهره ی اینباره ی شعرت چه روحانی شده ! " ... منتظری ... نگاه می کنی ... می دانی چه می خواهم بگویم ... قبلا غزل هایم را خوانده ای ... حفظی ... اما انگار تمام حادثه همینجا دارد شکل می گیرد ... رویم نمی شود بگویم انگار برای بار اول است که دارم نگاهت می کنم ...
می گویم : " محتسب چشم شما بود و ... نمی شد بگذرم ! " ... می خندی !

باران جان گرفته است ... خوبی ش خیسی جاده است و خلوتی خیابان ...

گم شدن سوئیچ را بهانه می کنیم ... خیلی چیزهای بزرگتر را تا حالا نگشته پیدا کرده ایم ... مثلا خودمان را ... این یکی ... اما بهتر است فعلا پیدا نشود ...

پنجره را تا آخر بالا می کشیم ... دست هایت گرم است ... " می شود به وسعت دست هایت آتش گرفت! " ... " تا حالا گفته بودم تو با شعر حرف می زنی ؟ " ... " زنده گی می کنم " ... " گفته بودم ؟ " ... " نه " ... " حالا می گویم" ... " می شود تو باشی و ... " ... نمی دانی من تکراری نیستم ... می خواهی پیش دستی کنی ... " می شود من باشم و تو شاعری نکنی ؟!! " ... می خندم ... " می شود تو باشی و من صله نخواهم ؟!! " ... می گویی نمی دهم ... می گویم بی خودی احتکار می کنی ... لبان تو همیشه کِرم دارد!!! ...

از لا به لای قطره های اشک ِ شیشه ... می شود موج عاشقی زوجی را دید که دارند از کنار ماشین ما پیاده می گذرند ... دارم فکر می کنم به زمستان ... به باران ... می گویی خدا کند سرما نخورند !

گذار سکوت است ... پس از هجمه ی شعرخوانی ما ... انگار جفتمان بی زمان شده ایم... خسته... اسیر... عاشق... حتا بی مکان ... و من دارم فکر می کنم به خیالپردازی های زمانی که تو کنارم نبودی ... که بی خوابی های شبانه را ... به جای شمارش گوسفندان ناتمام ... به چشم چرانی خیال تو می گذراندم ... و حتا خیالت را پنهان می کردم ... تا چشم نخوری ... من چشم چران نبودم ... که چشمان تو مرا می چراندند ... و بعدش خیال می کردم که تو چوپان همان گوسفندان ناتمامی ... با هم می رفتیم ... تو فلوت می زدی زیر درخت گیلاس ...هوا خوب بود ... و من چه قدر عاشقانه های روستایی را دوست دارم ...

هوای سرد ... چمنزار نگاهت را سرما نزند ... و بیایی... و دانه های خشک مژه ات پاشیده شود روی داس دستانم... که طاقتش را ندارم! ... من ... بعد از دیدنِ تو اینقدر ناگزیراحساساتی شده ام ها ! ...

و باز هم زیر لب زمزمه می کنم ... ( اینها تاثیر قلم بوده ... بر کاغذ ... برای دمدمه های طلوع تو ! اصلا می خواهی از همان طلوع شروع کنیم ... یا حتا قبل ترش ...از همان اول خیالپردازی ... واقعیت رویا! ... رویای واقعی ...! )... زیر لب زمزمه می کنم ... و تو داری گوش می دهی ... یا ... شاید تکرار می کنی ...

بیداری سحر را دوست دارم ... از آن بیداری هایی ست که خوابت هم می آید ... هم نمی آید ... و خیال تو ... آنقدر خجالتی ست ... که میان پرده برداری سحرگاهی خدا ... ماه می شود و قایم می شود زیر پرده ... مبادا دست من برسد به دامنش ...
از امروز می خواهم زیر نور آبی سحر بنشینم و هر روز آمدنت را تکرار کنم به خیال...
هرگز برایم تکراری نبوده ای ... مثلا صورتت... که هزاران هزار آمدن و رفتن لازم دارد تا رنگ چشمانت مشخص گردد ... از آن صورتی های متمایل به سیاه !!! ... راستی ... دیشب لبانت را تاخت زدم به نگاهت ... هوس چشم کرده بودم آخر !...
حالا نشسته ام از میان میله های پنجره منتظرم فریاد بکشی : هاااااای /زندانی! / هاااای / زندانی ِ زندان زنگاری زنده گی! آمدم!... و بگویم خوش آمدی خیال خام خسته که هزار سال نوری دنبالت گشتم ! و نیامدی ... راستی ... تو از آن ستاره ها هستی که سالها پیش رفته اند کهکشان دیگری پیدا کرده اند... صاحبش شده اند ... و یادشان رفته کسی شب ها برایشان ساز می زند ؟ ... بگذریم!

می گویی بقیه اش را هم می خواهم ... می گویی تمامش را بی وقفه می خواهم ... تو همیشه عاشق گذشته ای ... عاشق خاطره ای ...

غروب ها معمولا ساز می زنم ... از آن همایون ها ... که جاشان غروب است ... و سازم چه قدر این را می داند ... اینبار هم به بهانه ی نبودنت ... صدای این بیچاره را در آورده ام ... شاید زبانش را تو بهتر بدانی ! ... و بیایی ... قبلا ها می شنیدم که برای شاعر شدن ... باید تو باشی... حالا که نیستی ... می فهمم چه قدر باید نباشی تا شاعر باشم ! ... غزل نمی نویسم برایت ... نه دوست دارم بند قافیه بر وجودت بنشیند ... نه تحمل وزن سنگین عربی را داری ... می دانم ! ... یادت می آید چه قدر زبان نگاهت به بیان شعریم نزدیک بود... وقتی نگاه می کردی ... و واژه هایم ساز می شدند برای نواختن نغمه های وجود تو؟ ... شاعر تویی ... سبزه ! ... تو بیا ... خشکی ت به هزار دریا با تمام فانوس هایش می ارزد ، که هیچ ... تو نباشی اقیانوس که می خواهد ... بدون تو !؟

لبخندت راضی ست ... نگاه می کنی و می گویی سبزه نیستی ... می گویم سپید!... تو بیا ... بی وزنی ات به هزار غزل با تمام عروض و قافیه اش می ارزد که هیچ ... تو نباشی ... غزل که می گوید بدون تو!؟ ... میان گفتن این جمله ها دارم به چهره ات نگاه می کنم و سپیدی اش ... نگاهت راضی ست ... " حالا صله می خواهی ؟ ... می گویم تمام این مثنوی ها گوشه ی ابرویت! ... ذوق می کنی ... ادامه می دهم ...

شب اما مسئله اش جداست . میان بی وزنی آمدنت ... و نیامدنت... مانده ام ... و می دانم که نمی آیی و خیال بی گناهت باز باید بشود همسفر ذهن خسته ام ... تا برویم دنبال وجود واقعی ات بگردیم در دنیای مجازی ذهن من... که خیلی به حقیقت تو نزدیک است ... همیشه می خواستم واقع بین باشم ... از وقتی تو را دیدم ... تنها تو را می بینم !... نه واقعیت را که تو باشی و نه خیال را که باز هم تو باشی ... فعلا همین !

سردی شب را دوست دارم ... میان التهاب انتظار ... آب خنکی ست که باید نوشید ... و من بی تو نمی نوشم!باید بخوابم ... و چه قدر دلم نمی خواهد! ... میان شب و سحر... همیشه حد فاصلی بوده است که تمام نمی شود ... مانند احساس من به تو !
برای فردا نقشه ی جدیدی کشیده ام : می خواهم سحر...صبح...ظهر...شب...به انتظارت بنشینم !
هرگز برایم تکراری نمی شوی ... گفته بودم ... نه؟

حالا هم می گویم ... حالا هم که حتا کنارم نشسته ای ... و یادم نرفته است که تا چند دقیقه ی پیش ... قهر بودی مثلا با نگاهم ... " باز که سرت را به شیشه چسبانده ای !؟ " ... " می خواهم خیس بشوم ... می آیی برویم پیاده روی ؟ " ... یاد دو نفری می افتم که از کنارمان می گذشتند ... ته دلم می گویم خدا کند سرما نخوریم !

سمفونی نمی دانم چندم بتهوون است این طوفان ... حتا در ماشین را هم به زور باز می کنیم ... پیاده می شویم و تو تمام حواست به روسریت است که نیفتد ... من ... حواسم نمی دانم کجاست ...

کوچه ی باریکی ست ... از این فرعی های دنج که باید سالی یکبار بیایی و بنشینی و عاشقی کنی و شاعری ... وقتی کنارم راه می روی ... کنارت پرواز می کنم ...

امتداد ماشین را گرفته ایم و می رویم ... " رنگ ماشینمان قشنگ است ها نه ؟ انگار تازه دارم می بینمش ... یا ... شاید به خاطر تمیزی باران باشد "... می گویم دویست و شش آلبالویی دوست دارم ... رنگ لبان توست ... سرحال آمده ای کم کم ... منتظرم تا سرحال تر شوی و بگویم که امروز چه روزی ست... لو داده بودم قبلا ... آنجا که پرسیدی امروز چند شنبه است و گفتم چندشنبه...اما تو آنموقع حال و هوای درستی نداشتی تا به این چیزها فکر کنی ... به خودمان... می خواهم یادت بیاورم ... می گویم تا حالا چند بار گفته ام دوستت دارم ؟

دستت را می کنی توی کیف ت ... یک شاخه ی خیلی کوچک رز در می آوری ... نگاهت می کنم با تعجب ... تو آنقدر ها هم حواس پرت نیستی ... " بگذار لای کتابت " ... می خندی ... مثل همان روز ... همان کوچه !

رسیده ایم به خیابان اصلی کم کم ... دست راستم دست تو را گرفته ... دست چپم گل را ... یا شاید برعکس ... جلوی دکه ی روزنامه فروشی می ایستم و دستم را می کشی که " مگر قرار نبود این یک روز را فقط برای هم باشیم ؟ " ... می گویم از ازدواجمان چهارسال گذشته یا پنج سال ؟ ... می گویی چهار روز ... پنج روز ... " با تو زمان خوب است ... زود می گذرد ! " ... ذوق می کنم ... آفتاب دارد غروب می کند کم کم ...

خیس خیس شده ایم ... تو داری از خاطرات دوران دانشجویی تعریف می کنی ... من دارم فکر می کنم به سوئیچ گم شده و ... " در ماشین را قفل کردیم ؟ " ... می ایستیم ... برمی گردیم ...

هنوز سر جایش نشسته ... زیر این باران دزدی وجود ندارد ... آن هم توی این کوچه پس کوچه ها ... وقتی خیالم از بودنش راحت می شود می گویم نبود هم فدای سرت ... می خندی ... می دانی چه قدر خرده شیشه دارد این وجود عاشقم ... اصلا چند بار یادم می آید گفته ای که همین ناجوری ام را دوست داری ... و با وجود تو جور شده ام ... می دانی ... می دانم ...

دوباره می رویم توی ماشین ... موهای خیسم را می تکانم و شاخه ی رز را می گذارم توی داشبورد ... " خیلی وقت می شود حوصله ی کتاب ندارم " ... می گویی خیلی وقت می شود حوصله ی خیلی چیزها را نداری ... می گویی به خاطر امروز ممنون ! ... و باورت نمی شود که اصلا برنامه این نبود که توی ماشین ... زیر باران ... و ...

" تو انگار می خواهی تا ابد همینجا بمانی ... برویم دیگر! " ... مثل همیشه محکم نمی گویی ... می گویم بگذار باران سبک تر شود ... " باید خودمان برویم ... این را که نمی شود تکان داد " ...

بخاری را روشن کرده ایم ... آنقدر بخار گرفته که تقریبا بیرون پیدا نیست ... می گویم بد هم نیست ها ... نگاه می کنی ... می گویم چند وقت می شود این همه مدت کنار هم ننشسته بودیم ؟ ... می گویی بد هم نیست ها جدا ... می گویم کنار تو زمان خوب است ... اخم می کنی ... چشمان تنگت ... تنگ تر می شود ... می خندی ... دوباره شروع می کنم ...

ای حادثه ی بودن ِ هر لحظه ات آبی
آنقدر زلالی تو که پیراهنت آبی

خورشید کجا نور کجا معرکه گیرد
تا سایه ی چشمان ِ دل ِ روشنت آبی

ماهی لبت بوسه ی پنهان نفروشد ،
ای بوسه ی پنهان ِ لب ِ مومنت آبی؟

می پری وسط خواندنم ... " حوصله ی غزل ندارم ... " !

ساعت ِ با هم بودن ِ خوب صبور
و لحظه های راکد دریایی مواج ...
من این همه نیستم
من بی تو این همه نیستم.
میان خیال انگیزی لحظه های تنهایی
وجود تو عین حقیقت انکار ناپذیر است
که می خواند
و مومن اعجاز خویش نیست.
پاره پاره می شوم ثانیه ثانیه ...
دیوانگی ام ،
مجنونی حرکات فرهاد را می ماند
در اضطراب لحظه های انتظار شیرینش ؛
و تیشه تیشه موحد می شوم
به پریشانی نبودن های همیشگی تو .

این روزها ،
حالا خیلی می شود
که تو را می خوانم و مرا نمی خوانی

که تو را تا آنجا که پرواز کرده ای
پیاده دنبال کرده ام ؛
و تنها سهم ثانیه های تنهایی جاده
وجود ناگذر ساعت ِ بی خیال بوده
و لحظه های راکد مردابی بی موج ...

می گویی ترانه ... ترانه ... ترانه بخوان برایم ... " اصلا حرف بزن ... " ... می گویم ...

جون ِ هر چی عاشقه
این همه سایه نکش !
ما رو دیوار ِ همسایه نکش ...

نگاهت می کنم ... چشمانت دوست داشتنی تر می شود ...

دخترک مو فرفری!
ابرو کمون ... چادر زری !
چایی رو بذار ... قندونو قند کن
من و مادرم
با هم دیگه
می خوایم بیایم خواستگاری !


خودم خنده ام گرفته است از این شعرخوانی های اغلب ارتجالی ... و گاهی وقت ها همه چیز خوب جور می شود ...
هوا دارد به تاریکی می زند... چراغ ماشین را روشن کرده ایم ... انگار دنیا را به اندازه ی ما دو نفر کوچک کرده اند ... آنقدر نزدیک ... که نگاهت را بیشتر از همیشه می شود فهمید ! ... نگاه تو... زبان عجیبی دارد! ... می شود قلب آدم ها را از نگاهشان خواند ... من نگاه تو را با قلبم می خوانم !... چشم هات ارزان نیستند ... که ارزان ببینمشان ... نور عجیبی دارد! ... مثل خورشید است که آتشش می سوزاند و می سوزد ! ... و من هر ثانیه ، سالهای نوری بدون تو را ، با خیال تو نورانی می کنم... و اگر باشی ثانیه های نورانی بودنت را مکرر می کنم – به خیال!!! ... و اصلا فکر بد به دلم راه نمی دهم : که پایان تو هم سیاهچاله باشد... تو باهوشی ... تو ولخرجی نمی کنی مثل خورشید ... دارم فکر می کنم ... به تو ... به خودم ... تو چشمانت بسته است ... من به بیرون خیره شده ام ...

پسرک نان خشکی معلوم نیست در این تاریکی پی چه می گردد ... شاید او هم بن بستی ِ کوچه را دوست دارد مثل ما! ...

هوا باز دارد تاریک تر می شود ... شب تر می شود ... و نه گم شدن سوئیچ ... نه باران ... دلیل نرفتنمان نیست ... " سکوت را دوست ندارم ... بد عاتم کرده ای شاعر ! " ... یک نوار بر می داری و می گذاری توی ضبط ... تکنوازی سنتور است ... و نمی دانم برای من گذاشته ای یا خودت هوس سنتور کرده ای ... باران خفه می شود مقابل مضراب هایش ... صدایش را بلند می کنم ... تو در صندلی فرو می روی ... همایون است ... نگاهمان به هم دوخته شده ... من که مجنون م ... تو هم اگر لیلی باشی گوشه گوشه ی اینجا بوی همایون می گیرد ! ... " دلم می خواست برایم ساز می زدی " ... می گویم تو خودت سازی... سنتور ِ سل کوک ِ شورانگیز شهرآشوب ! ... چشمانت را می بندی ... چراغ را خاموش می کنم ... آواز نمی دانم اما زمزمه می کنم در تاریکی... " ای زلف تو هر خمی کمندی ... چشمت به کرشمه چشم بندی ... " ...

از زمان آمدنمان چهار- پنج ساعتی می گذرد ... یا کمتر ... " برای شام چه بگیرم ؟ " ... " باران می آید ... خیس می شوی " ... " خیس ِ سیر بهتر از خشک گرسنه است ! " ... بلند می خندی ! ... می روم ...

-------------------

تنها توی ماشین نشسته ام ... به تو فکر می کنم ... شوخی هایت ... عاشقی ت ... دیوانگی ت ... اینکه بودنت با زمان معنی می شود تا سرحد جنون عاشقم می کند ... اینکه خوب می دانی هروقت چه می خواهم ... به خدا خیلی حرف ها دارم برای گفتن ... از چه و از کجا بگویم ... که هرچه گفتنی بود ... نگاه تو گفت ... شعر تو گفت ... بغض شد توی گلوی من ... و چه قدر دلم می خواست سر بگذارم روی شانه هایت ... های ... های ... گریه کنم! ... چه می گویم ؟ ... همان قصه ی بی قراری تو ... و دلی که هر روز بیشتر هوایی قرار چشم های تو می شود ... و ساکت می نشیند ... و نگاهت می کند ... انگار نه انگار که می خواسته غوغا کند عاشقی ش را رو به روی نگاه مردانه ات! ...
دوره می کنم امروز را ... باران بخواهد ... نخواهد ... باید ببارد میان معرکه ی عاشقی ما ... کم کم ... نم نم ... حال و هوایمان عوض می شود و می زنیم به خیابان و من تازه می فهمم که صبح چرا دلم نمی خواست چتر بیاورم ... و چرا یک ساعت رو به روی آیینه به خودم ور می رفتم ...

باران عطر لحظه های با تو را دارد ... غریبی نمی کنم ... بگذار ببارد ! ...

و بعدش می نشینیم و آهنگ گوش می کنیم ... من به چشم های تو خیره می شوم و تو به چشم های من فکر می کنی که خدای ناکرده بارانی نشوند از غم نبودن شادی های کودکانه مان ... ما خیلی کودکیم مرد! ... لحظه هایمان خیلی صادقانه می گذرد ... از فکر تو دلم چه قدر مغرور می شود ...
صدای ترانه ای که زیر لب زمزمه می کنی دارد آسمان را هم می لرزاند ... ای کاش می دانستی چه قدر صدایت را می شناسم ... وقتی زمزمه می کردی داشتم فکر می کردم که موسیقی چه قدر به صدای تو می آید ... من که بلند نگفتم! ... تو اما شنیدی ... نگاهم کردی ...
دلم می خواهد توی گوشت فریاد بکشم دستت درست! ... می ترسم پررو بشوی ... وقتی آمدی ... اما ... می گویم که پیراهن سرمه ای چه قدر به مردانگی ت می آید !
و حرف می زنم ... شعر می خوانم ... می گویم که با تو بودن جسارت شاعری بخشیده به وجودم ...

رضا نمی دهم به رضایی دیگر
ضامن عشق تو تنها منم!

شاعرم کردی آخر ! ... می گویی " تو سکوتت حریصم می کند به شاعری من شاعریم حریصت می کند به سکوت " ... کاش می دانستی چه قدر دلم می خواست برایت شعر می خواندم ... برای خوبی هایت... حالا اجازه هست با این همه خوبی که تو داری بغض کنم کمی ... فقط به این خاطر ... که خدا نکرده کسی زائرت شود ... غیر از من! ؟ ...

اذن ورود به قلب تو را کاش هیچ زیارت نامه ای نداشته باشد ...

تو به دین خودت
من به دین تو
لا اکراه فی الدین !

هیچوقت به نگفتن هایم اعتراض نکردی... اما حالا می خواهم بگویم برایت ... از خودم ... از خودت ... آنقدر که باز سر ذوق بیایی و غزل بخوانی برایم ...

به به ! انار و برگه ی لیمو سبد سبد
بگذر ز خلق آدم و جریان "فی کبد ... "

و من بگویم خلق مرا بهانه تو بودی ... و فتبارک بخوانم برایت جای خدا و تو باز هم از شعر بی نیازم کنی!

سکوت ! لحظه ی آغاز مثنوی اینجاست
مکان : حوالی این مرزهای ناپیداست

سکون لحظه ی تکوین حس بی تابی
و لحن محکم بیدار تو : "مگر خوابی ؟ "

عبور ثانیه ها را مجال گفتن نیست !
من و... شما و ... تماشا ... " خیال گفتن نیست "

ببین تمام درختان سیب را خانم !
بگیر راه یکی را : بهشت یا گندم ؟

و من راه تو را گرفتم ... تو گفتی جان ! هرچه می خواهی بگو تا برات بخرم ... حتا شده تا زمین هم می روم ... من گفتم سیب می خواهم ! ...

تو هرگز نمی فهمی چه باید بخواهی چه نباید ... حتا خدا هم می دانست چه قدر سیب دوست داری که منعت کرد ... دختر! ... مگر مرا از تو منع کرده اند که اینقدر به دیدنت حریص م ؟

تو چیدی یا من ؟ ... گذشته است دیگر ... بیخیال ... حالا که اینجاییم و تو رفته ای شام بخری ... بخوریم! ...
برگردی ... می گویم که از همان نگاه اول ... مهرت بدجوری نشست به دلم ! ...

سلطان قلبم کجایی کجایی ...

صدای آکاردئون می آید ... زیر این شرشر باران برای دل خودش می خواند حتما ...

در ماشین باز می شود ... کاپشنت را در می آوری و می اندازی روی صندلی عقب ... " پیتزا خریدم " ... "دستت را بگیر جلوی بخاری گرم شود " ...
خوردنت را هم دوست دارم ... تو در هر حالتی سیری ... گفته بودم بی نیاز یک بار ... خندیده بودی که بی چاره ... همیشه می ترسم که به من هم وابسته نباشی ... " بخور عزیزم! سرد می شود " ... و من دارم فکر می کنم که تا حالا چند بار به جای دوستت دارم گفته ای بدون من نمی توانی ادامه دهی ... نگفته ای ! ...

" اینجا خیلی جای دنجی ست ... باز هم یادمان باشد بیاییم " ... می گویی باز هم می آییم ... می گویی باران آرام گرفته ... کم کم برویم ... " درها را قفل می کنیم و می رویم ... راستی ! آن یکی کلید که توی خانه است ... نه ؟ " ... نمی خواهم برویم ... تازه خودم را آماده کرده ام که حرف بزنم برایت ... تو با این همه شعر خودت را خالی کردی من را پر ... حالا نمی خواهی مهلت بدهی ؟ ... می گویم نه ! ... " حرف دارم برایت! " ... " چه خوب! ... اینجوری مسیر کوتاهتر می شود ... توی راه بگو " ... " تا حالا چند بار گفته ام دوستت دارم ؟ " ... نگاهت برق می زند... می دانم که ته دلت می خواهی بگویی هیچوقت ... می گویی یادم نیست ... تو خیلی ملاحظه ی من را می کنی ... " حالا می خواهم بگویم " ... " احتیاجی نیست ... می شناسمت " ... تو همیشه می خواهی فقط خودت شاعر باشی ... تو ... به صورتت نگاه می کنم ... " می نشینی برایت حرف بزنم یا نه ؟ " ... " حرف حرف ِ تو یعنی دلداده گی ِ ثانیه ثانیه ی من عزیز دل ! "... نگاه می کنم ... فکر می کنم ...

ببخشید عزیزم که حالا بعد از چند سال آشنایی نشسته ام به حرف زدن ... این ثانیه ها می گذرند ... و به قول سهراب طعم ِ بودن آدم را هم عوض می کنند ... من ... مثل تو شاعر نیستم ... معشوق شاعر آفرین هم نیستم که همیشه می گویی ... تو دلت زیادی خوش است... به قول خودت ... من بی تو این چیزها نیستم ... این سکوت های طولانی هم به خدا دلیلش برق چشمان توست ... که می کشد ... و قانع به قدرت خود نیست ... من جان می گیرم از تو ... چه تو باشی ... چه نباشی ... من مطمئنم از داشتنت ... از بودنت ...
این روزها ... از باورهای گذشته انگار توبه کرده ام ... حالا هم این گفتن ها بهانه است ... برای مرور آنچه باید بکنم ... باید ...
- چنگ می زدم به افسار زمان ... می خواستم غوغا کنم ... غوغا باشم ... ولی زمان گذشت ... زمان گذشت و ساعت هزار بار نواخت ... تو اما یادت رفته ... یادت رفته که آدم نسبت به آنهایی که اهلی می کند مسئولیت دارد ... شازده! ... تو خیلی فراموش کاری ...
- دلم برایت تنگ است ... می دانی ... از همان لحظه ی اول حرمت نگاهت عاشقم کرد ... تو یادت رفته بود نگاهت سیب دارد ... من سیب دوست داشتم ...

قرارمان این نبود ...
سیبش را تو خوردی ؛
فریبش را من ؛
این به جهنم گفتنت را اما دوست دارم ...

لابد این را می خواهی بگویی و لبخند بزنی ... باز هم تو پیش می افتی ... تازه می خواستم از ماجرای خلقت تو بگویم ... نگذاشتی ... باید ادامه بدهم ...

– حالا تو هی بخند به ساده گی های دخترکی که بعد از بیست و چند سال هنوز شب ها بدون تو از بی خوابی می ترسد ...
- باور کن که تو در روزمره گی های حالا ... هیچ وقت غیبت نمی خوری ... باور کن این خستگی ها و نگفتن ها بهانه است که از نگاهم بخوانی ... مگر هزار بار نگفته ای که زبان نگاهت از فارسی بهتر است ؟

بی مقدمه می گویم دوستت دارم ... می خندی ! ... نگاهت می کنم ... تنها نگاهت می کنم ... و تو اصلا نمی خواهی که برایت بگویم این همه ناگفته را ... این همه جمله های چیده شده ی آماده را ... باز هم آنقدر تعلل می کنم که همه چیز تمام می شود ... می خندم و می گویم ببخشید عزیزم که حالا بعد از چند سال آشنایی نشسته ام و می خواهم برایت حرف بزنم ... می گویی تمام ناگفته هایم را می دانی ... می گویم ثانیه ها را ؟ خاطره ها را ؟ حسرت ها را ؟ حتا ... ادامه نمی دهم ... باز هم بی مقدمه می گویم دوستت دارم ...

باران هنوز ادامه دارد ... سوئیچ را از توی کیفم در می آورم ... بهت زده نگاهم می کنی ... می خواهم بگویم شب فوق العاده ای بود عزیزم ... می گویم " بهتر است برویم . دارد دیر می شود!" ...


 
یکی از محصولات بی نظیر رسالت سی دی مجموعه سی هزار ایبوک فارسی می باشد که شما را یکعمر از خرید کتاب در هر زمینه ای که تصورش را بکنید بی نیاز خواهد کرد در صورت تمایل نگاهی به لیست کتابها بیندازید

34046< 6


 

 

انتشار داستان‌هاي اين بخش از سايت سخن در ساير رسانه‌ها  بدون كسب اجازه‌ از نويسنده‌ي داستان ممنوع است، مگر به صورت لينك به  اين صفحه براي سايتهاي اينترنتي